دیر رسیدم سرکلاس، معلم گفت همونجا جلوی در بمون و بعد رو به بچه ها کرد و گفت ادامه بدید
یکی از ته کلاس پا شد و گفت : مهربان
دیگری گفت دلسوز، آن یکی گفت روشنی
کسی از وسط کلاس گفت بخشنده
بقیه داشتند فکر میکردند
معلم باز رو به من کرد:
اگه بگی راجع به چی حرف میزنیم میذارم بشینی
به کلماتی که بچه ها گفته بودند فکر کردم
گفتم : راجع به خدا؟
معلم لبخند زد و گفت بشین سرِ جات
نشستم روی نیمکت و سرم را بلند کردم
معلم روی تخته نوشته بود:
مادر را با یک واژه تعریف کنید...
...